۱۳۸۸ مهر ۱۲, یکشنبه

روان‌شناس، فضای عمومی و فضای خصوصی



دو فضای عمومی و خصوصی و نحوه‌ی سازمان‌دهی آن در فرهنگ، ارتباط تنگاتنگی با رشد روان‌شناسی (نه تنها به عنوان شاخه ای از علوم اجتماعی بلکه به ویژه به مثابه روشی برای درمان اختلالات روانی) و نحوه‌ی حضورش در آن فرهنگ دارد.

در مطلبی که هفته‌ی پیش از من در سایت زمانه منتشر شد، به یکی از واحدهای معنایی مهم در فرهنگمان یعنی «تعارف» اشاره کردم و سعی کردم به اختصار نشان دهم که کدها و هنجارهای رفتاری و زبانی مربوط به «تعارف» از اصلی پایه‌ای‌تر در فرهنگ ایرانی، یعنی اصل جدایی دنیای بیرون از دنیای درون، تبعیت می‌کنند. در حقیقت می‌توان گفت که هر چقدر در یک فرهنگ دو فضای عمومی و خصوصی از یکدیگر مجزا و متفاوت قلمداد شوند، میان دنیای درون و بیرون افراد متعلق به آن فرهنگ نیز فاصله‌ی بیشتری وجود دارد.

با فرض قرار دادن چنین حکمی، در واقع ما میان فرهنگ (امری کلی) و فرد (امری جزیی) نوعی رابطه برقرار می‌کنیم. مطالعه رابطه میان فرهنگ و فرد از همان ابتدای پیدایش روان‌کاوی و سپس روان‌شناسی، یکی از بحث‌های مهم و در ضمن جنجالی در حوزه‌ی علوم روان‌شناسی و روان‌درمانی بوده است.

دلیل اصلی بحث‌برانگیز بودن آن نیز به این خاطر است که مطالعه روان‌کاوانه و یا روان‌شناسانه امر جمعی (فرهنگ و جامعه) به واقع به معنای خروج از حوزه‌ی کار روان‌کاوی و روان‌شناسی و دخالت در حوزه کار سایر رشته‌های علوم اجتماعی (به ویژه مردم‌شناسی و جامعه‌شناسی) است.

خود این نکته به تنهایی و در گذشته موجب واکنش‌های بی‌شمار، متناقض و گاه بسیار تندی از جانب محققین علوم اجتماعی گشته است. بدون ورود به چنین بحثی، تنها مایلم بگویم که از نگاه من، روان‌کاوی و یا روان‌شناسی نمی‌توانند در تماسشان با سایر علوم انسانی بر جای «علم پایه» نشسته، داده‌های به دست آمده توسط علوم دیگر را به شکلی یک‌جانبه مورد تجزیه و تحلیل قرار دهند. امری که در ابتدا یکی از بلندپروازی‌های مهم فروید را (مثلاً در «توتم و تابو» که در سال 1912 میلادی منتشر نمود) تشکیل می‌داد.

به موضوع اصلی سخن خود برگردیم. همان طور که پیش‌تر گفتم، هر چه قدر تفاوت میان دو فضای عمومی و خصوصی بیشتر و مرز میان آن دو در یک فرهنگ عبورناپذیرتر باشد، میان آن چه فرد در جمع «می‌نمایاند» با آن چه در حریم خصوصی‌اش «هست» تفاوت و فاصله بیشتری به چشم می‌خورد.

از این منظر است که می‌توان بحث دو فضای عمومی و خصوصی را به بحث «بودن» و «نمایاندن» فرد در روان‌شناسی پیوند داد و از این طریق بحث فرهنگ را وارد مطالعه‌ی روان‌شناسانه نمود. اینکه آن چه ما در جمع و در فضای عمومی می‌نمایانیم، تا چه حد به قواعد و اصول آداب و معاشرت از یک سو و به خصوصیات فردی خودمان از سوی دیگر بستگی دارد، هم‌زمان به نحوه‌ی ارتباط میان دو فضای عمومی و خصوصی در فرهنگ ما نیز مربوط می‌شود.

پیدایش علوم روان‌شناسی در غرب با تغییر رابطه میان دو فضای عمومی و خصوصی و همچنین تغییر نحوه‌ی نگاه به هر کدام همراه بود. روان‌کاو و روان‌شناس در رابطه‌اش با بیمار، در واقع در مرز میان دو فضای عمومی و خصوصی قرار دارد. از یک سو روان‌درمان‌گر بیمارش را در درون چهارچوبی پذیرایی می‌کند که شدیداً قانون‌مند و محاسبه شده است.

پذیرفتن مراجعه کننده در مطب و یا فضایی که از پیش و با دقت برای چنین کاری در نظر گرفته شده، رعایت کم و بیش دقیق زمانی که روان‌درمان‌گر با مراجعه‌کننده‌اش می‌گذراند، وجود رابطه اقتصادی (تبادل پول به عنوان کارمزد) و همین طور حفظ فاصله در زبان (نحوه‌ی مخاطب قرار دادن، استفاده از ضمیر جمع «شما» و غیره) و در مکان (امتناع از برقراری رابطه خارج از چهارچوب درمان و غیره) همه و همه حکایت از وجود چهارچوبی مشخص، نظام‌مند و کم و بیش نامتغییری دارد که برای فرد مراجعه‌کننده یادآور حضور در فضای عمومی است.

از سوی دیگر اما در همان فضای عمومی تلاش می‌شود تا به مرور فرد با سخن گفتن از خصوصی‌ترین زوایای زندگی‌اش هر چه بیشتر از «ظاهرسازی» همیشگی فاصله گرفته؛ به «بود» واقعی خویش نزدیک‌تر گردد. برای درک بهتر ویژگی و همین طور پیچیدگی ارتباط میان روان‌شناس و بیمارش نگاه کوتاهی می‌اندازیم به تئوری ارتباط.

بنا به نظر روان‌شناسان سیستمیک، ارتباط (communication) میان دو شخص را می‌توان از دو زاویه مورد برسی قرار داد: از زاویه «محتوا» و یا از نظر «رابطه»

محتوا (content) پیامی است که در ارتباط از شخصی به شخص دیگر منتقل می‏شود. در حالی که رابطه (relation) شیوه‏ای است که باید آن پیام را فهمید. به عنوان نمونه هنگامی که می‏گوییم: «کتاب را از روی میز بردارید. این یک دستور است.»، جمله‏ی اول حکم محتوا را دارد؛ در حالی که جمله‏ی دوم طریقه‏ای است که فرد باید گفته‏ی ما را مطابق با آن بفهمد.

بدین ترتیب جملاتی مانند «این یک دستور است» «شوخی کردم»، «منظوری نداشتم» «لطفاً» و غیره، همه طریقه‌هایی هستند که به خودی خود معنای مستقیمی ندارند و تنها نوع و روشی را روشن می‏گردانند که توسط آن باید گفته‏ها و یا اعمال ما فهمیده شوند.

در تمامی مثال‏های بالا «رابطه» از طریق کلام مشخص شده است، با این حال در اکثر مواقع تعیین رابطه به گونه‌ای غیرمستقیم و حتی بدون استفاده از کلام معین می‏گردد. مثلاً اگر ما یک جمله را یک بار با لبخند، بار دیگر با فریاد و بار سوم با پوزخند بیان کنیم، در حقیقت سه روش مختلف برای فهم آن جمله عرضه داشته؛ به سه شیوه‌ی مختلف با شخص مقابلمان رابطه برقرار کرده‌ایم.

با توجه به این توضیح کوتاه می‌توان گفت که چهارچوبی که در آن روان‌شناس بیمارش را می‌پذیرد، در حقیقت نوع «رابطه»اش با بیمار را تعیین می‌کند. چنین چهارچوبی رابطه میان روان‌شناس با مراجعه‌کننده‌اش را در فضای عمومی تعریف می‌کند.

اما از سوی دیگر و از آن جایی که سخنان بیمار به خصوصی‌ترین بخش‌های حیات درونی‌اش مربوط می‌شود، «محتوا» روان‌شناس را وارد فضای خصوصی بیمارش می‌کند. بدین ترتیب روان‌درمان‌گر در حین حفظ رابطه در فضای عمومی، با بیمارش از موضوعاتی سخن می‌گوید که به حریم و فضای خصوصی او تعلق دارند.

با توجه به آن چه آمد، می‌توان گفت که روان‌شناس با جای گرفتن در میان دو فضای عمومی و خصوصی هم‌زمان در میان دو رویه‌ی شخصیت فرد (بودن و نمایاندن) نیز قرار می‌گیرد. در تئوری‏های مختلف «شخصیت» در روان‌شناسی و بالاخص در روان‌کاوی، روان‌شناس یا روان‌کاو به عنوان واسطه‏ای میان این دو وجه و ساحت شخصیت عمل می‏کند. آن چه در ابتدا فرد از خود به نمایش می‏گذارد، به ظاهر و رویه‏ی بیرونی شخصیت و ذات او مربوط است و روان‌کاو بایستی به مدد ابزارهایی که در اختیار دارد، از پوسته‏ی شخصیت عبور کرده، بود و ذات واقعی فرد را آشکار سازد۱.

شاید هیچ چیزی بهتر از تحول خود واژه «شخصیت» (personnalité) در زبان‌های اروپایی گویاتر از تغییر در معنای دو فضای عمومی و خصوصی و رابطه‌اش با دو وجه شخصیت (بودن و نمایاندن) نباشد. واژه Personnalité در زبان فرانسه که به فارسی آن را به «شخصیت» برگردانده‏اند، یکی از مفاهیم مهم و کلیدی در روان‌شناسی است و مکاتب مختلف روان‌شناسی و روان‌کاوی، هر کدام نظریه‏های گوناگون و پیچیده‏‏ای در مورد آن عرضه داشته‏اند.

نخستین معنای این واژه در زبان فرانسه این است : «آن چه فردیت یک شخص (personne) را می‏سازد۲» و سپس دو واژه‏ی «بودن» (être) و «من» (moi) به عنوان معادل آورده شده است. معنای این واژه در روان‌شناسی عمومی نیز به همین معنای اول آن نزدیک است: «کارکردی که توسط آن فرد آگاه، خود را تحت عنوان من، به مثابه سوژه‏ای منحصر به فرد و ثابت، ادراک می‏نماید۳»

اما معنای دوم این واژه در فرهنگ فرانسه «روبر» تفاوتی مهم و از نظر بحث ما جالب توجه با معنای اول آن دارد :« ظاهر یک فرد (پرسوناژ) وجهی که در لوای آن شخص خویش را می‏نمایاند۴»

اگر معنای اول به باطن، هستی و ذات فرد اشاره دارد، معنای دوم بیشتر به «ظاهر» و آن چه فرد به دیگران می‌نمایاند، برمی‏گردد. بدین ترتیب واژه‌ی personnalité به طور متناقض هم‌زمان به باطن و ظاهر، بودن و نمایاندن اشاره دارد.

برای فهم این نکته که چرا در اغلب زبان‏های اروپایی واژه‏ی personnalité هم‌زمان به دو وجه بیرونی و درونی شخصیت فرد اشاره دارد، باید به خود ریشه‏ی واژه و سیر تحولی آن در تاریخ مراجعه کرد. واژه‏ی personnalité (یا Personality در زبان انگلیسی) هم‌خانواده‏ی واژه personne (شخص) است و واژه‏ی personne نیز از لغت لاتین persona مشتق شده است. persona در گذشته به صورتک‏هایی (masque) گفته می‏شده که بازیگران تئاتر (personnage) به هنگام ظاهر شدن بر صحنه به چهره‏ی خود می‏گذاشته‏اند‏ و از پس آن سخن می‏گفته‏اند.

persona نه تنها چهره‏ی واقعی فرد را در پس خود پنهان می‏ساخت؛ بلکه هم زمان به مثابه صافی‌ای عمل می‏کرد که تمامی سخنان و حالات انسانی (شادی، غم، ترس و غیره) برای بروز خود می‏بایست از کانال آن عبور می‌کردند. خود کلمه‏ی masque نیز علاوه بر صورتک، به معنای پوشاننده و پنهان کننده نیز هست.

بدین ترتیب آنچه امروز معنای دوم واژه personnalité قلمداد می‏شود، در ابتدا و از نظر ریشه‌شناسی، تنها معنای آن واژه (persona) محسوب می‏شده است.
مضمون یکی از کمدی‏های معروف مولیر به نام «بورژوای اشراف زاده» (Le bourgeois gentilhomme, 1673) به خوبی مرز عبورناپذیر میان دو فضای عمومی و خصوصی را در عهد لویی چهاردهم در فرانسه و به ویژه در میان طبقات بالای جامعه به نمایش می‌گذارد.

شخصیت اصلی نمایشنامه، بورژوای تازه به دوران رسیده‌ای است که با جمع‌آوری متخصصان مختلف به دور خود، از آنان می‌خواهد به او آداب و معاشرت بیاموزند تا بتواند در اجتماع «ظاهر» شود. آن چه در این دوره از اهمیت برخوردار بود، روشی بود که فرد توسط آن در صحنه‏ی جامعه ظاهر می‏شد.

بدین ترتیب فضای عمومی (جایگاه نمایاندن) به مراتب اهمیت بیشتری از فضای خصوصی (محل روابط بی‌آلایش و شخصی) داشت و ارزیابی افراد بر اساس ظاهر و «تربیت» و پیروی کامل و بی‌چون و چرا از قواعد حضور در اجتماعات گوناگون صورت می‏گرفت و مثلاً نه بر مدار محسنات اخلاقی که به حوزه‏ی زندگی خصوصی افراد مربوط بود.

از سوی دیگر در آن دوره، هر چه موقعیت فرد در جامعه و بالطبع در میان اشراف مهم‌تر می‏گشت، امکان آن که خود درونی و واقعی خویش را بنمایاند، کمتر می‏شد. به طوری که مثلاّ پادشاه در مقام مهم‏ترین عنصر هرم قدرت در این عصر، کوچک‌ترین فضای خصوصی در اختیار نداشت و در همه جا و همه حال می‏بایست در مقام شاه ظاهر می‏گشت.

بنابراین در میان این بخش از جامعه (اشراف و درباریان) «نمایاندن» نه تنها از «بودن» مهم‌تر بود؛ بلکه اصولاً صرف تخطی از قواعد و چارچوب ظاهر شدن در اجتماعات و به نمایش گذاشتن «واقعیت خویش» در انظار عمومی، بی‌احترامی و حتک حرمت تلقی می‏شد.

برای «انسان باروک» (اصطلاح فیلیپ بوسان) متعلق به این عصر، چنین فاصله‏ای نه تنها «ریاکاری» تلقی نمی‏شد؛ بلکه اصولاّ شرط ادب و احترام به دیگری، آن را ایجاب می‏کرد.

اولین جرقه‏های چرخشی مهم و تعیین‌کننده در مناسبات حاکم بر دو فضای عمومی و خصوصی را می‏توان از قرن 18 به بعد در غرب ملاحظه کرد. با رشد سرمایه‌داری و فردگرایی که با اهمیت روزافزون قوانین مدنی و حقوق شهروندی هم‌گام بود، رفته رفته توجه افراد از یک سوی شخصیت خود (نمایاندن) به سوی دیگر آن (بودن) جلب شد.

بدین ترتیب با واژگونی ارزش‏ها، دیگر امتیاز نه به آن چه فرد می‏نمایاند، بلکه به آن چه «در درون و ذات خویش۵» هست، داده شد و افراد به تفکر و تأمل در مورد آن پرداخته؛ توجهشان بیش از پیش به سمت دنیای درون و کاوش پیرامون آن جلب شد.

بر این اساس شناخت احوال درونی خویش و تلاش جهت اعتلای «من» فردی به دور از قواعد و رسوم اجتماعی و در نتیجه ایجاد تمایز روزافزون با دیگران به مرور به یکی از مهم‌ترین ارزش‏های فردی و اجتماعی تبدیل گردید.

در این حالت دیگر هدف پیروی از قواعد مشترک و از پیش تعیین‌شده برای ظاهر شدن در اجتماع نیست؛ بلکه درست بالعکس هر کس می‏کوشد تا ویژگی‏های خویش را در غالب و از طریق رفتار اجتماعی‏اش بنمایاند. می‏توان گفت که لااقل در 50 سال گذشته، انسان اروپایی در جستجوی بی‌انقطاع «ذات درونی» خویش بوده است.

رشد روزافزون روان‌کاوی و روان‌شناسی و اصولاً تمامی روش‏های سلوک درونی اعم از شرقی (بودیسم، ذن، تائوییسم و غیره) و یا غربی در جهان مدرن نیز حکایت از همین اهمیت یافتن فرد به عنوان واحدی مستقل و مجزا از تمامی طبقات و مناسبات اجتماعی می‏کند۶.

در غرب و در یک نظر کوتاه و سطحی، می‏توان مظاهر مختلف هجوم «امر خصوصی» به فضای عمومی را در نیمه دوم قرن بیستم به خوبی مشاهده نمود. به عنوان مثال رواج لباس‏های جین (jean’s) در سال‏های 60، نوعی دهن‌کجی و مبارزه با قواعد پوشش رسمی در گذشته بوده است. جین که در ابتدا تحت عنوان لباس راحتی به فضای خصوصی افراد تعلق داشت، ظرف مدت کمی به پدیده‏ای اجتماعی و فراگیر مبدل شد.

همچنین به تدریج رسوم، عادات و قواعد گاه بسیار پیچیده‏ی صرف غذا در فضای عمومی، جای خود را به همبرگر، ساندویچ و رستوران‏های زنجیره‏ای مانند مک‌دونالد و «پیتزا هات» دادند. چنین تحولی به ویژه خود را در دگردیسی کارکردی زبان‏های اروپایی نشان می‏دهد که در فرصتی دیگر به آن خواهم پرداخت.

از همین زاویه نیز می‏توان یکی از شرایط راهیابی روان‌شناسی و به ویژه روان‌کاوی به جوامع گوناگون را میزان رشد فردیت و اهمیت تفاوت و گوناگونی در میان افراد و در صحنه‏ی اجتماع دانست.

مطمئناً نبود چنین زمینه‏ای در جامعه‏ای چون ایران، یکی از سد‏های عمده‏ی راه‌یابی روان‌کاوی و روان‌شناسی علمی به جامعه است۷. در حالی که مثلاّ روان‌شناسی یونگ به دلیل اهمیتی که به «ناخودآگاه جمعی» و کاراکتر عمومی ویژگی‏های فردی می‏دهد، از اقبال بیشتری در جلب طرفدار در جامعه‏ی ما برخوردار گشته است.

همان طور که در این مختصر اشاره کردیم، رشد فردیت با تغییر رابطه‌ی فرد با دو فضای عمومی و خصوصی همراه است. بروز فردیت فرد در جمع، با فرهنگ جامعه و نحوه آرایش دو فضای عمومی و خصوصی رابطه دارد.

***

خلاصه کنیم. روان‌شناس در مقابل بیمارش در فضایی میان دو فضای عمومی و خصوصی قرار دارد. تنها با اتخاذ چنین جایگاهی است که او می‌تواند هم‌زمان در فضای میان دو وجه شخصیت بیمار (بودن و نمایاندن) قرار بگیرد و امر درمان را به شیوه‌ای که آموخته است، پیش برد.

چنین رابطه‌ای نه از نوع روابط دوستانه است و نه از نوع رابطه‌ی مراد و مریدی. از نوع رابطه‌ی ویژه‌ای است که تنها در شرایط به خصوصی مجال بروز می‌یابد. عدم دست‌یابی به چنین شرایطی، روند روان‌درمانی را گاهی به مشاوره (بر اساس الگوی مرید و مرادی و یا بیمار و پزشک) و گاهی به رابطه عاطفی کنترل نشده (بر اساس مدل عارفانه ایرانی و یا مدل کاتارسیس یونانی) تبدیل می‌کند.

این که چگونه می‌توان تنها با سخن گفتن بهبودی یافت، بیش از همه به چهارچوبی که در آن سخن جاری می‌شود و نوع رابطه میان مراجعه‌کننده و روان‌درمان‌گرش بستگی دارد. روان‌شناس نه دوست غم‌خوار است و نه مرجعی که فرد با مراجعه به دانش او، می‌تواند خوب و بد زندگی خود را تشخیص دهد.

دوستی، رابطه‌ی فرد و روان‌شناس را به هم‌دستی تبدیل می‌کند. در این حالت روان‌شناس با قرار دادن خود در کنار فرد، در مقابل جمع موضع می‌گیرد (البته چنین موضعی از جانب روان‌شناس در مواردی خاص مانند کار با قربانیان خشونت سازمان‌یافته - از نوع شکنجه و یا تجاوز دسته‌جمعی - اتخاذ می‌شود.)

از سوی دیگر ظاهر شدن در مقام «دانا»یی که هدفش راهنمایی و آموزش فرد باشد، خواهی نخواهی روان‌شناس را به معلمی که کارش ارائه‌ی الگوهای روان سالم است، تبدیل می‌کند. روان‌شناسی که هدف خویش را تطبیق فرد با الگوهایی از پیش تعیین شده بداند، چه بخواهد و چه نخواهد در مقام نماینده گروه ظاهر می‌شود.

روان‌شناس نه هم‌دست فرد در ضدیت با جمع و نه نماینده جمع در مقابل فرد است. او در فضایی میان فرد و جمع قرار دارد.

۱- به عنوان مثال تمام آزمون‌های فرافكنی (Les tests projectives) هدف‏شان عبور از رویه بیرونی شخصیت و دست‌یابی به باطن و ساختار روانی فرد است.

۲- Le Nouveau Petit Robert 1, sous la direction de Josette REY-DEBOVE et Alain REY, Ed. Dictionaires Le Robert, Paris, 1993, P. 1644.

۳- Ibid., P. 1644.

۴- Ibid., P. 1644.

۵- البته خود معنای «ذات» و «طبیعت واقعی» فرد نیز در غرب دست‌خوش تغییر و تحول بوده است كه در این جا به شرح آن نخواهیم پرداخت.

۶- در حال حاضر در غرب بیش از 350 نوع و روش خودشناسی و روان‌درمانی وجود دارد كه به تمامی زاده و پرورده‏ی قرن بیستم هستند.

۷- در حال حاضر رشد بیش از حد و روزافزون مكاتب عرفانی شرقی و غربی و كتاب‏های پرفروش و بی‌مایه‏ی خودشناسی و غیره در ایران را نمی‏توان به هیج عنوان شاخص رشد فردیت و اهمیت آن در جامعه تلقی كرد. این قبیل مكاتب عرفانی، صوفی‌گری و شبه‌علمی در جامعه‏ی ما دو وجه ممیزه‏ی اصلی دارند كه به كل با بروز فردیت نه تنها در تضاد قرار می‏گیرند؛ بلكه آن را در نطفه خفه می‏كنند. نخستین ویژگی مشخص كیش شخصیت مرشد، راهبر و بنیان‌گذار آن‌ها است. به طوری كه شخصیت و منش رهبر برای پیروان حكم ایده‏آل و الگویی را می‏یابد كه پیرو خود را موظف به تبعیت از آن می‏داند. از سوی دیگر مشخصاً در عرفان ایرانی نوعی ضدیت مستقیم و آشكار با «من» و فردیت شخص وجود دارد. در واقع یكی گشتن و جذب شدن در تمثال حق و معبود تنها به قیمت فدا كردن آن چه خود و «منیت» می‏نامند، امكان‌پذیر می‌گردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر